اطلاعات سايت

رمز عبور را فراموش کردم ؟
آمار مطالب
کل مطالب : 240
کل نظرات : 212

بازديد امروز : 348 نفر
بارديد ديروز : 102 نفر
بازديد هفته : 673 نفر
بازديد ماه : 536 نفر
بازديد سال : 12,551 نفر
بازديد کلي : 655,029 نفر

افراد آنلاين : 7
عضويت سريع
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
مطالب پربازديد
کاردستی های جالب بازديد : 1789
نظرسنجي
پیشرفت سایت چطور بوده؟
بهترین برند تلفن همراه؟
رده ی سنی شما چند است؟
پيوندهاي روزانه
کدهاي اختصاصي
تبلیغات

پشتيباني
theme by
roztemp.ir
RSS

Powered By
Rozblog.Com
تبليغات
رزتمپ
بالا

لا

آخرين ارسال هاي انجمن

(( تاکسی ))
       آن شب تاریک تر از شبهای دیگر بود . ساکت تر بود . سر دتر بود . سفیدی برف در سیاهی آسمان شب جلوه میکرد تنها برف بود که بر پیاده روهای خیابان می نشست ، تاکسی اما مهمان هم نبود، تاکسی که چه عرض کنم به قول بچه ها لگنی بود ، که تنها مایه ی نان آوری خانه مان بود. مگر همین پیکان قراضه رفیق ما می شد و درد و دلهای شبانه روزی مرا در دل جای . میداد . آن روز اما کسی مهمانش نشده بود. توشه ای هم برای من نداشت . دائم در فکر دختر بیمارم که در بیمارستان علیل و مریض افتاده بود و نیاز به یک معجزه داشت بودم . مادرش هم بر بالینش  خواب خوراک نداشت و اما من بودم و پولی که از زیر سنگ هم اگر شده باید جور می کردم. ساعت حول و هوش 12 شب بود و من در خیابان نا امیدانه به امید مسافری در شب می گشتم . نگاهم را از لابه لای برفهایی که بر زمین              می نشست در پیاده رو ها به دنبال انسانی منتظر می فرستادم . حالا ساعت از 12:30 شب هم گذشته بود من ناامیدانه تصمیم به بازگشت گرفته بودم که ناگهان در میان برف سفید مردی با پالتوی مشکی را دیدم تا به او رسیدم شیشه ی ماشینم را پایین دادم و او گفت : مستقیم ؟!! گفتم )) بیا بالا جوان)) . خسته به نظر می رسید ، با کمی آه و ناله به سختی سوار ماشین شد و در صندلی عقب ساکت نشست . انگار از دردی رنج می برد . از لحظه ای که سوار شد ، ابروها را در هم کشیده بود .و دستش را داخل پالتوی مشکی براقش برده و روی سینه اش گذاشته بود. کمی جلوتر صبرم تمام شد و از آیینه ی جلوی ماشین ، بر چشمانش خیره شدم و گفتم :
- آقا مشکلی پیش اومده
- نه آقا حواست به جلو باشد
- میشه بپرسم دقیقا کجا می خواهید بروید ؟
- جواب نداد ، دوباره گفتم .
- آقا.........؟؟!!
تا این را گفتم ، دستش را داخل پالتو کرد  با خود گفتم لابدآدرس در جیب دارد ، اما ناگهان از صحنه ای که دیدم درجا خشکم زد . گرمی اسلحه را که محکم گرفته بود و پشت سرم فشار می داد را حس می کردم و منتظر شدم تا اینکه چیزی بگوید تا اینکه گفت :
بدون اینکه دست از پا خطا کنی ، 500 متر جلوتر میپیچی دست چپ ، ترسیده بودم . نمیدانستم چه باید بکنم ، فقط به فکر دخترم بودم . شب تاریک و تاریک تر می شد.  500 متر جلوتر یک جاده خالی را در دست چپ خود دیدم . با تردید اما سریع ادامه ی راه را در آن جاده غرق همین افکار بودم که لحظه ای نگاهم از آیینه جلوی ماشین به چهره مرد سیاه پوش که اسلحه را محکم به سرم فشار می داد افتاد. رنگ بر صورت نداشت عرق سرد می ریخت و دستش را محکم بر سینه اش فشار میداد . تازه فهمیدم همه آه و ناله از سر خستگی نیست . از سر زخمی است که دارد. احتمالاً زخم گلوله ای را که در سینه اش داشت. به چهره اش خیره شده بودم که به سختی گفت : به چی نگاه می کنی ! حواست به رو به رو باشد . چند متر جلوتر به یک کارگاه چوب بری می رسی . امشبو مهمان آنجا هستی البته اگر حرف گوش کن باشی . فقط همین امشبو.
فقط میدانستم که باید بروم کمی جلوتر تا تابلوی چوب بری را دیدم . زدم روی ترمز و گفتم :
-رسیدیم.
چند دقیقه بعد در سکوت گذشت . برف می بارید اما آسمان هم ساکت بود. حتی ناله های مرد نیز هم قطع شده بود.
ناگهان دو مرد اسلحه به دست از میان تنه ها و چوب ها بیرون آمدند و آرام به ما نزدیک شدند . چند قدم بعد ایستادند در آن هنگام مرد سیاه پوش که در ماشین با من بود اسحله را جمع کرد و گفت : همین جا باش تا خبرت کنم . در ضمن راه فرار نداری پس بهتر است در همین جا منتظر باشی . به سختی و با آه و ناله ی زیاد تاکسی را ترک کرد و به سمت آن دو مرد رفت پس از چند دقیقه گپ و گفت ، یکی از دو را به داخل برد و دیگری که تمام مدت اسلحه را به سمت من نشانه گرفته بود ، به من نزدیک شد ، نزدیک و نزدیک تر،ترسیده بودم ، میتوانستم صدای ضربان شدید قلبم را بشنوم . مرد اسلحه به دست به سمت تاکسی آمد در را باز کرد و گفت :
- پیاده شو.
در جا خشکم زده بود نمیدانستم چه باید بکنم و دوباره گفت :
-زود باش پیاده شو مجبورم نکن از چیزی که دستمه استفاده کنم ، با ترس و لرز پیاده شدم . دست هایم را روی سرم گذاشتم . مرد سریع خودش را به پشت من رساند و گفت : راه بیوفت ، نگاهی به پشت سرم کردم . و به سمت کارگاه راه افتادم مرد نیز هر چند قدم یکبارضربه ایی با اسلحه به من وارد میکرد . فکر من اما آنجا نبود. در اتاق های بیمارستان پی دردهای دخترم میگشت . پی ناله های مادرش . پی آرزوهایش ، که ناگهان ضربه ای افکار مرا متوقف کرد . گام هایم را هم همینطور، احساس درد شدیدی پشت سرم کردم و بعد دنیا مثل همان شب تیره و تار شد . حالا پلکهایم را به سختی حرکت میدادم . هر از چند گاهی نور روزنه ای پیدا میکرد و بر چشمهایم  می تابید. سردی هوا تا استخوانهایم شعله می کشید . دست و پاهایم را به سختی حس می کردم ، نمیدانستم کجا هستم ، درد شدیدی پشت سرم حس می شد اما درد بیشتر را در دلم حس میکردم . سرمای بیشتر را در وجودم احساس میکردم و به دنبال روزنه ی نوری بودم تا بتابد و مرا به رویاهایم بازگرداند . اما حالا باید به خود می آمدم . باید می جنگیدم و پیروز می شدم . باید می فهمیدم کجا هستم و کجا باید باشم . سخت خودم را تکان دادم و به دیواری که پشت سرم بود تکیه کردم ، اتاقی می دیدم سرد و تاریک که نور از یک پنجره ی کوچک که باز نمی شد ، به درون آن می تابید ، اما یک در رو به روی من بود ، دری بسته ، دری خون آلود ، خواستم نگاهی به اطراف بیاندازم که تا سرم را چرخاندم ، درد شدیدی را پشت گردنم حس کردم که تا اعماق وجود تیر میکشید . دستم را به سختی بلند کردم و به پشت گردنم کشیدم دستم خون آلود بود و خسته . دستم را بر زمین گذاشتم خواستم خودم را تکان بدهم که نشد ، خواستم خودم را روی زمین بکشم تا به در برسم . باز هم نتوانستم. اینجا بود که صبرم تمام شد و بغضم ترکید گرمی اشکم را روی گونه ام حس میکردم . به سقف اتاق خیره شده بودم . دیگر حتی به دخترم فکر نمیکردم . فقط به یک چیز . فقط به خدا !!! فقط به اشتباهاتم فقط به کارهای خوبم فقط به اینکه چه کردم و چه باید بکنم . توی همین حال و هوا بودم که ناگهان صدای باز شدن در را شنیدم مردی اسلحه به دست و قوی هیکل ، از پشت عینک دودی اش بر من خیره شده ، پس از لحظه ای سکوت را شکست و پوزخندی زد و گفت : میبینم که بیدار شدی ! به نظر میاد خیلی خواب آلوده باشی . به زودی فرصتی به دست می آید تا برای همیشه بخوابی.
جمله ی آخرش را که گفت ، با پوتینش ضربه ای محکم به سر من زد یکبار دیگر این کار را تکرار کرد بعد از این تمام نیرویم را جمع کردم تا خواست دوباره این کار را بکند پایش را محکم گرفتم : آخر گناه من چیست ؟ آخه چرا من باید اینجا باشم ؟ آقا من یک دختر علیل و مریض دارم . باید خودمو به اون  برسونم . خواهش میکنم بزار من برم ، خواهش میکنم . قول میدم به کسی چیزی نگم . مرد پس از قهقه ای طولانی گفت : پرسیدی گناهت چیه ؟ گناهت اینه که صورت مارو دیدی پس باید دخترت را هم فراموش کنی چون دیگه نمی بینیش .
این را گفت و رفت  و در را هم پشت سرش بست . پس از چند دقیقه صدای همان مرد را که پشت در با کس دیگری صحبت می کرد شندیم.
- باید با این چکار کنیم.؟
- تو چی فکر میکنی ؟
مرد ضربه ای به اسحلش زد و گفت :
- من به جز کشتنش به چیز دیگه ای فکر نمیکنم.
اهم ..... خوبه ولی الان نه
چرا؟ اما ....؟
همون که گفتم الان نه فعلا وقت درگیر شدن با این رو نداریم یکی از بچه ها قراره برامون خشاب و تفنگ بیاره .
امروز مهمون داریم باید همین جا باهاشون درگیر شیم .
اما خودت میدونی که ما حریف اونا نیستیم .
چاره ای نیست . لو رفتیم . راه فرار نداریم . باید همینجا کارشونو بسازیم . اگر مهمات به دستشون برسه ، کارشون تمومه . قبل از صحبت این دو نفر از خدا گله کرده بودم . گفته بودم که مرا فراموش کرده است . گفته بودم مرا نمیبیند کفر گفته بودم.با اینکه میدانستم نکرده اما کفر گفته بودم . اما پس از صحبت با این دو نفر هوای دلم بارانی شد و در چشمانم خود را نشان داد . هر جور توانستم خود را به سجده آوردم و با خودش راز و نیاز کردم و دوباره از او عذر خواهی کردم . ساعتی خوابم برد در خواب هم پی دخترم بودم . در اتاقهای بیمارستان پی او ، پی نوری ، پی امیدی می دویدم . می دویدم و  می دویدم . اما او از من دورتر و دورتر می شد و من به او نمی رسیدم . باز هم او را می دیدم اما به او نمی رسیدم . حالا با صدای شلیک گلوله از خواب بیدار شده بودم . صدای گلوله بیش از هر صدای دیگر شنیده می شد . صدای آنهایی که در حال تیر اندازی بودن ، صدای آنهایی که در حال جان دادن بودن ، حتی صدای آژِیر ماشین های پلیس بین آنها گم بود شلیک ها و شیون های بیشتر می شد . بیشتر و بیشتر ، تا اینکه یک گلوله به در بر خورد کرد و در را باز کرد .
شاید آن را برای من باز کرد ولی شایدم .....
باید میرفتم . وقت درنگی نبود باید می رفتم برای دخترم هم که شده باید می رفتم دست به دیوار گرفتم و به سختی بلند شدم تا قدم از قدم برداشتم ، سرم گیج رفت و افتادم . اما ... نمی توانستم . همان جا افتاده و در مانده بمانم تا بمیرم . تا آرزوهای دخترم بمیرند . پس دوباره تمام نیروی خود را جمع کردم وایستادم و از آن اتاق تنگ و تاریک خارج شدم پشت در اما چیزی منتظر من نبود . سالنی می دیدم که کمی جلوتر در سمت چپ چند مرد اسلحه به دست که از چهره هایشان نا امیدی موج میزد ، با چند پلیس درگیر شده بودند . نمی توانستم جلوتر بروم. نه راه پس داشتم نه راه پیش .اگر جلو می رفتم ، یا آنها مرا می زدند یا پلیس، اما نمی توانستم در جای خود بمانم پس راه افتادم . به سوی آزادی یا شایدم ....
تا به نزدیکی این مردهای شرور از خدا بی خبر رسیدم صدای آه و ناله و عجزشان را شنیدم :
دیگر نمی توانیم جلوشون بایستیم .
باید تحمل کنم بالاخره که چی؟ تهش مرگه . اگه اونا هم مرا بگیرن ، سرمون بالای داره . باید منتظر بقیه بچه ها باشیم الان میرسن . دیگر هیچ چیز برایم مهم نبود . نه آن ها و زندگیشان و نه زنده ماندن یا نماندنشان . باید راه را  
پیش می گرفتم . باید می رفتم . چشمانم را به هر سو به جستجوی دری که راه را برایم باز کند می فرستادم . که ناگهان پشت سرم باریکه ای از نور را در انتهای سالن دیدم که به من می تابید . دری باز شده بود . دری وجود داشت . شاید برای من و دخترم . هر طور شده خود را کشان کشان روی زمین به در رساندم . در را گرفتم و به سختی بلند شدم . بدون اینکه حتی پشت سرم را نگاه کنم با سرعت در را باز کردم و بیرون رفتم . منظره سفید بود . برف می بارید. صدای تیر اندازی ها در صدای باد صبحگاهی گم شده بود . انکار می خواست خبری بدهد .
خبری شاید برای من و دخترم . الوارهای قهوه ای در سفیدی برف جلوه میکرد .کمی جلوتر نیز ماشین خود را دیدم تا آن را دیدم روحی تازه در جانم دمیده شد . گویا این من بودم که خدا را از یاد برده بودم و ناامید شده بودم نه او.
او همیشه بود فقط کوچکی من بود که بزرگی او را نمی توانست درک کند حالا وسیله ی رفتن من را هم فراهم کرد . فقط مانده بود رفتن من ، ناگهان صدای ناله ای ضعیف از میان الوارها سکوت صبحگاهی را شکست سرم را چرخاندم به سمت الوارها نمیدانم چرا پس از ان همه درد و رنجم ، را هم را دوباره به آن سمت کج کردم . جلوتر که رفتم اورا دیدم همانکه دیشب سوار تاکسی شد و سبب این بلاهایی بود که از دیشب تا به الان سرم آمد . با همان پالتوی مشکی و سر و صورت خونین به الوارها تکیه داده بود و نای آه و ناله کردن هم نداشت . همچنان دستش را روی سینه اش فشار میداد و دردی میکشید . نگاهش کردم ، نگاهم کرد . چشمانش همچنان مطمئن بود ، همچنان گستاخ . اما با نگاهش التماس می کرد. گستاخانه التماس میکرد . امروز اما جای ما عوض شد . بالاخره لب به سخن باز کرد : میخوای التماس کنم ؟
هیچ وقت ......
هیچ وقت توی زندگی ام این کار را نکردم ، بلد نیستم . در سکوت نگاهش کردم . دانه های سفید برف بر سرخی خون او جلوه گری می کرد . هراز چند گاهی باد می وزید و مرگ را به یاد ما می آورد . اما به یاد من یا او .....؟
من همچنان اورا نگاه میکردم . حالا دیگر نگاهش همچو دستانش سرد شده بود . دیگر حتی نای آه و ناله کردن هم نداشت . آخرین قطرات خون از او جاری می شد . ترسیده بود . شاید بیشتر از من . خسته بود . شاید بیشتر از من لحظه ای ، فقط به کارهای او فکر کردم . اما لحظه ای بعد دستم را به طرفش دراز کردم . تا از زمین بلندش کنم و نجاتش بدهم .
-    زود  باش
-    چکار کنم ؟
-    دستت را بده به من
-    چی؟
-    سریع باش باید از این جا بریم .
-    اما....
-    آه .... تا نظرم عوض نشده دستم را بگیر.
به سختی و با عجز و نا توانی زیاد دستم را گرفت . بلندش کردم او بلند شد و به سختی ایستاد و مرا در آغوش گرفت و دهانش را به کنار گوشم رساند :
تو .........تو آدم عجیبی هستی. دیروز تو لبه ی تیغ من بودی و امروز داری نجاتم میدی ....هه
اما چرا؟
-    شاید چون هنوزم آدمای خوب پیدا میشوند.
-    درسته ، ولی آدمای بدم همیشه وجود دارند . این را گفت و دستش را داخل پالتویش کرد و چیزی در آورد آن را محکم گرفت و به شکمم فشار داد . سرم را پایین انداختم تا ببینم چیست . از چیزی که دیدم زبانم بند آمد. اما نه از تعجب ، از پستی و پست فطرتی این مرد . آری . این مرد یک کلت مشکی بیرون کشیده بود . تا خواستم کاری بکنم ماشه را فشار داد.
صدای گلوله در هوای برفی صبح و در میان الوارها و کمی دورتر در لابه لای شاخ و برگهای جنگل پیچید . لحظه ای چشمانم سیاهی رفت . لحظه ای همه جا ساکت شد . اما چند لحظه ی بعد با پوزخندی گفت :
بله دوست من .
آدمهای خوب ممکنه گاهی پیدا بشن . اما همیشه باید از آدمای بد بترسی . این را گفت و به صرافت افتاد تا ماشه را برای دومین بار بکشد و تیر دوم را این بار به سینه ام خالی کند . اما تا خواست این کار را بکند ، چاقویی  که در جیب راست شلوارش داشت را بیرون کشیدم و در گلویش فرو کردم .
اندک خون باقی مانده اش جاری شد. تلاش کرد ماشه را بکشد ، اما توانش را نداشت  و بر زمین افتاد و به خر خر افتاد ه بود اما همچنان لبخند گستاخانه ش را حفظ کرده بود .  چند لحظه ی بعد در حالی که به من می نگریست لبخندی زد و آخرین نفسش را کشید و بی حرکت شد . اما حالا دیگر            نمی دانستم چه کنم . رویم را برگرداندم . زردی تاکسی در سفیدی برف معلوم بود . نمی دانم چرا اما راهم را لنگان لنگان و درحالی که دستم را روی محل زخم شکمم فشار می دادم به سوی تاکسی پیش گرفتم راه کوتاهی بود اما طولانی شده بود . به سختی به نزدیک تاکسی رسیدم و به زمین افتادم اما خودم را روی زمین کشیدم و به در تاکسی رساندم و آن را باز کردم . خودم را به صندلی جلوی ماشین پشت فرمان رساندم و در را بستم . نفسم به شماره افتاده بود سرم را به سختی بالا آوردم . نور سرخ و آبی پلیس را می دیدم و صدای آژیر آنها را هم می شنیدم اما دیگر دیر بود . دستم را لحظه ای از روی زخم برداشتم ، خون همچنان جاری بود . روبه رو را دوباره نگاه کردم . داشبورد را دیدم و آن را باز کردم . اولین چیزی که دستم آمد بیرون آوردم . عکس دخترم بود و در حالی که میخندید با نگاه همیشه آرام بخشش مرا نگاه می کرد  و در نگاهش امیدی موج میزد سفیدی دامن زیبایش را خون دست من سرخ کرده بود  . در حالی که به عکسش نگاه میکردم ، اشکم جاری شد و بر زمین ریخت در یک لحظه به همه چیز فکر کردم . در یک لحظه همه چیز از جلوی چشمانم گذشت . تمام بچگیم تمام زندگی ام ، تمام تلخی و شیرینی هایم ، همسرم و البته دخترم . در این فکرها بودم که لحظه ای سرم را بالا آوردم در دور دست در زیر بارش برفی که زمین را سراسر سفید کرده بود ، دختر کوچکی با دامن سفید و درخشان با لبخند به من می نگریست . نگاهم در نگاهش خیره شده بود . لحظه ای دیدم که دستش را به طرفم دراز کرد. من هم دست خونیم را از روی شکمم برداشتم و به طرفش دارز کردم . درخشش آن دختر همه جا را روشن کرده بود . همه جا روشن شده بود اما لحظه ای چشمانم سیاهی رفت و همه چیز تار و تاریک شد ....
 

درباره : نوشته ها , نوشته های داستان های تخیلی , نوشته های داستان های کوتاه , نوشته های زیبا ,
امتياز : نتيجه : 0 امتياز توسط 0 نفر مجموع امتياز : 0

برچسب ها : تاکسی , داستان ,
بازديد : 181
[ دوشنبه 30 فروردین 1395 ] [ 9:14 ] [ ♥ آرش همائی ♥ ]
مطالب مرتبط
آخرين مطالب ارسالي
*** {{{ خوش آمدید }}} *** تاريخ : پنجشنبه 25 خرداد 1391
گذری از جنس باد تاريخ : یکشنبه 03 شهریور 1398
sabab تاريخ : یکشنبه 14 مرداد 1397
ما در کجای جهان قرارداریم؟؟؟ تاريخ : سه شنبه 31 فروردین 1395
آثار دیر ازدواج کردن تاريخ : دوشنبه 30 فروردین 1395
(( تاکسی )) تاريخ : دوشنبه 30 فروردین 1395
حقایق شگفت‌انگیز درباره کلاغ تاريخ : دوشنبه 30 فروردین 1395
ستاره یا سیاره؟ تاريخ : دوشنبه 30 فروردین 1395
برتری اسلام بر سایر ادیان تاريخ : دوشنبه 30 فروردین 1395
گیاهان آب شور تاريخ : دوشنبه 30 فروردین 1395
بلوغ و نوجواني تاريخ : دوشنبه 30 فروردین 1395
کتاب داستان های دل انگیز تاريخ : یکشنبه 08 فروردین 1395
کتاب شبکه تاریک وب تاريخ : یکشنبه 08 فروردین 1395
امضای دیجیتال چیست؟ تاريخ : شنبه 07 فروردین 1395
زنی که با 5 شوهرش زندگی می کند! + عکس تاريخ : جمعه 06 فروردین 1395
11 عادت پیرکننده تاريخ : جمعه 06 فروردین 1395
توجه زنان و مردان در روابط زناشویی تاريخ : جمعه 06 فروردین 1395
کد های تقلب بازی GTA V تاريخ : جمعه 06 فروردین 1395
تاریخچه ی پیدایش کامپیوتر تاريخ : جمعه 06 فروردین 1395
وصلت فرشته و شیطان تاريخ : یکشنبه 09 اسفند 1394
آن چیز که همه کودکان واقعا نیاز دارند تاريخ : سه شنبه 19 اسفند 1393
عشق من تاريخ : دوشنبه 18 اسفند 1393
نقشه شهر مقدس مشهد تاريخ : پنجشنبه 31 مرداد 1392
آموزش ساخت گوگل ریدر تاريخ : دوشنبه 24 تیر 1392
صفحه دانلود برنامه های چت و گفتگو تاريخ : دوشنبه 24 تیر 1392
معرفی نرم افزار بامبوس تاريخ : دوشنبه 24 تیر 1392
معرفی نیم باز تاريخ : دوشنبه 24 تیر 1392
آموزش برنامه بامبوس تاريخ : دوشنبه 24 تیر 1392
آموزش نیمباز تاريخ : دوشنبه 24 تیر 1392
{{ پست ویژه ی نیم باز }} تاريخ : دوشنبه 24 تیر 1392
معرفی موبایل بانک ها تاريخ : دوشنبه 24 تیر 1392
دنیای بچگی هم عالمی داره ها... تاريخ : سه شنبه 18 تیر 1392
ارسال نظر براي اين مطلب

کد امنیتی رفرش
پایین

ایین

.: Weblog Themes By roztemp :.

درباره وبلاگ
سلام. به این وبلاگ خوش آمدید. هر انتقاد یا پیشنهادی از سمت شما در این سایت ثبت میشود. دوستان اگر به مطلب خاصی علاقه مند هستند فقط کافیست آن را در قسمت نظرات به ما اطلاع دهند تا آن مطلب را گسترش دهیم.
جست و جو

رزتمپ